بسا شرم است بر مردی که از جور زمان گرید
بوقت محنت و غم چون زنان بر سر زنان گرید
خطر در مکتب عمر است روز امتحان ما را
بدا بر آن چنان طفلی که روز امتحان گرید
ثبات مرد دانا بر جفاهای فلک خندد
...نه چون شاخی که با پیش آمد باد خزان گرید
سرشک ناتوان هر لحظه می ریزد ز دل تنگی
ولی همچون نمایان گر توان بر نا توان گرید
به جایی گریه کن کز قطره اش دردی دوا گردد
نه همچون کودکی کاز رایگان بر این و آن گرید
نگرید از ستم هرگز یتیم و بیوۀ قومی
گر از رأفت بر احوال رعیت پاسبان گرید
ز آب دیدۀ دل خستگان غفلت خطر دارد
که در تأثیر چون آتش فشان این خون، نشان گرید
به حال زیر دستان اشک می ریزد طبیعت هم
زمین چون عقده در دل کرد ، چشم آسمان گرید
بشر را زیر پا کشتند این کیهان نوردی ها
مسیحای فلک بر فکر این دانشوران گرید
به محمل کیست کز هر ذره فریاد جرس خیزد
قفای کاروان او بباید صد جهان گرید
ز آب دیده گان بگریستن سهل است هر کس را
شهید عشق را نازم ز جسم خون چکان گرید
قفس تنگ است جان در بند یاران در چمن سر خوش
بیا ای مرگ کین ، مرغ از فراق آشیان گرید
عجب کز زنده قدری نیست مزاری در دیار ما
گروهی بعد زمرگ او به مشت استخوان گرید
شاعر نامعلوم